-
تازهترین نوشتهها
بایگانی
- ژانویه 2021 (1)
- اکتبر 2016 (1)
- فوریه 2016 (1)
- نوامبر 2015 (1)
- آگوست 2015 (1)
- می 2015 (2)
- آگوست 2014 (1)
- مارس 2014 (2)
- فوریه 2014 (3)
- می 2013 (1)
- آوریل 2013 (1)
- مارس 2013 (1)
- نوامبر 2012 (1)
- مارس 2012 (1)
- سپتامبر 2011 (1)
- آگوست 2011 (1)
- جولای 2011 (1)
- ژوئن 2011 (1)
- آوریل 2011 (1)
- مارس 2011 (1)
- ژانویه 2011 (1)
- اکتبر 2010 (2)
- جولای 2010 (1)
- دسامبر 2009 (1)
- نوامبر 2009 (1)
- سپتامبر 2009 (1)
- ژوئن 2009 (1)
- فوریه 2009 (1)
- ژانویه 2009 (1)
- نوامبر 2008 (1)
- سپتامبر 2008 (1)
- آگوست 2008 (1)
- آوریل 2008 (1)
- مارس 2008 (2)
- ژانویه 2008 (2)
- آگوست 2007 (3)
- جولای 2007 (2)
- ژوئن 2007 (2)
- می 2007 (2)
- آوریل 2007 (1)
- مارس 2007 (1)
- فوریه 2007 (1)
- ژانویه 2007 (2)
- نوامبر 2006 (1)
- اکتبر 2006 (2)
- سپتامبر 2006 (2)
- جولای 2006 (2)
- ژوئن 2006 (3)
- مارس 2006 (1)
- فوریه 2006 (1)
- ژانویه 2006 (4)
- دسامبر 2005 (7)
- اکتبر 2005 (1)
- می 2005 (2)
- مارس 2005 (2)
- اکتبر 2004 (2)
- آوریل 2004 (11)
قلمِ وبلاگ
برایِ خوانشِ بهترِ نوشتههایِ وبلاگ، فونتِ IRLotus را بر رویِ کامپیوترِ خود نصب کنید.
نکتههایي در بارهیِ زبان، ترجمه، و فهمِ متن
نکتههایي در بارهیِ زبان، ترجمه، و فهمِ متن
مقالهاي که در پاسخِ به خردهگیریهایِ سید جوادِ طباطبایی بر ترجمهیِ من از شهریارِ ماکیاوللی منتشر شد (مهرنامه، شمارهیِ ۱۴، مردادِ ۱۳۹۰)، گویا چنان ضربهیِ سنگیني بر او بوده که، به گواهیِ سایتِ «قدیم و جدید»– جایگاهِ نشرِ مقالهها و درسگفتارهایِ او– سبب شده که شش ماه (از بهمنِ ۱۳۹۰ تا تیرِ ۱۳۹۱) وقت صرفِ نوشتنِ ده مقاله در «نقدِ» ترجمهیِ من کند و، چنان که در مهرنامه آمده، «رسالهاي صد صفحهای» برایِ انتقام از آن بپردازد. برایِ دلجویی از وی، نشرِ بخشِ یکمِ این رساله به ستایشنامهاي بالابلند در بابِ جایگاهِ علمی و «آکادمیسینیِ» آقایِ طباطبایی آراسته است. و در آن، برایِ نمایاندنِ عظمتِ شأنِ وجودیِ ایشان در عالمِ امکان، از همزمانیِ دو رویدادِ بزرگِ تاریخی یاد کرده اند: یکي شبِ تولدِ وی (آبانِ ۱۳۲۴)، در شهرِ تبریز، و دیگر اشغالِ آن شهر به دستِ نیروهایِ شوری در همان شب. در این باب نکته این است که، نمیدانیم چرا نیروهایِ شوروی، بدونِ در نظر داشتنِ ضرورتِ همزمانیِ این دو رویدادِ بزرگِ تاریخی، شتاب کرده اند و چهار سال جلوتر، در شهریورِ ۱۳۲۰، به آذربایجان و تبریز سرازیر شده اند! شک نیست که، بدون آن تقارنِ تاریخی هم آقایِ طباطبایی در زمینهیِ فلسفهیِ سیاسی، در سطحِ ایران، شایستهیِ جایگاهِ «آکادمیسینی» هست. ادامهی خواندن
دو پیام آورِجهانِ مدرن — ویراستِ پنجم
دو پیامآورِ جهانِ مدرن: ماکیاوللی و تامس مور
داریوشِ آشوری
[این مقاله نخستین بار در مهرنامه (شمارهیِ ١١،١٣٩٠) نشر یافته، اما کوششِ من برایِ پروردن و گسترشِ آن سببِ ویرایشِ چند بارهیِ آن شد. ویراستِ دوّم در نگاهِ نو (شمارهی ٩٢، ١٣٩٠)، ویراستِ سوّمِ در وبلاگِ جُستار. و این ویراستِ چهارمِ آن است که در شمارهیِ پنجمِ مجلهی اندیشهیِ پویا، دی و بهمنِ ١٣٩١ در تهران منتشر شده است.]
منتشرشده در فلسفه
دیدگاهتان را بنویسید:
بازخوانیِ یک مقالهیِ قدیمی
[ به جای نسخهی پیشینِ این مقاله که ناروشن بود و دو صفخه افتادگی نیر داشت، نسخهی پاکیزهی تازهاي گذاشته ام.]
مقالهاي که در زیر میآید سی و پنج سال پیش نخستین بار در مجلهیِ رودکی نشر شد. پژوهشي ست در بارهیِ پسوندِ «-ایسم» در زبانهایِ اروپایی و چارهاندیشی برایِ واگردان یا ترجمهیِ آن به فارسی. این مقاله در مجموعه مقالهیِ بازاندیشیِ زبانِ فارسی (نشرِ مرکز، تهران) نیز چند بار چاپخش شده است. اما یکي از دوستانِ من که چندی پیش آن را خوانده و ایدههایِ آن را آموزنده یافته بود، کپیاي الکترونیکی از آن گرفت و برایِ من فرستاد و سفارش کرد آن را برایِ کساني که به آن کتاب دسترس ندارند بر رویِ وبلاگِ خود نشر کنم. این پیشنهاد را پسندیدم و نشرِ آن در این وبلاگ را فرصتي دانستم برایِ یادکرد از نکتهاي اساسی در بابِ کار-و-بارِ علمی و فرهنگیمان که دیرزماني ست در ذهنِ من میگردد.
دو پیام آورِجهانِ مدرن — ویراستِ چهارم
دو پیامآورِ جهانِ مدرن:
ماکیاوللی و تامس مور
داریوشِ آشوری
[این مقاله نخستین بار در مهرنامه (شمارهیِ ١١،١٣٩٠) نشر یافته، اما کوششِ من برایِ پروردن و گسترشِ آن سببِ ویرایشِ چند بارهیِ آن شد. ویراستِ دوّم در نگاهِ نو (شمارهی ٩٢، ١٣٩٠)، ویراستِ سوّمِ در وبلاگِ جُستار. و این ویراستِ چهارمِ آن است که در شمارهیِ پنجمِ مجلهی اندیشهیِ پویا، دی و بهمنِ ١٣٩١ در تهران منتشر شده است.]
سدهیِ شانزدهم روزگارِ شگرفي ست که در آن چیزي به نام اروپا و تمدنِ اروپایی با قدرت و شکوهي بیمانند از دلِ جهانِ قرونِ وسطایی زاده میشود. نیروهایي که از سدهیِ دوازدهم رفته-رفته بر هم انباشته شده و از سدهیِ چهاردهم با رنسانسِ ایتالیا سخت فشردهتر شده بودند، در این سده نیرویِ زایایِ خود را از سویي در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها به دستِ دریانوردانِ بیباک و ماجراجو نمایان میکرد، که در پیِ یافتنِ «سرزمینهایِ ناشناخته» بودند و، از سویِ دیگر، در جنب-و-جوشِ شگرفِ نقاشان در هنرآوری با شگردهایِ تازهیِ نمایشِ چشمانداز، و نیز فهمِ نویافتهیِ علمی بر بنیادِ مشاهده و تجربه، و ذهنِ کنجکاو در پیِ هر گونه کشف و اختراع. در این دوران بود که اروپا این نام را به خود گرفت و به «اروپایی» بودنِ خود در برابرِ دیگر تمدنها و فرهنگهایِ بشری آگاه شد. اروپاییانِ خطرپیشهیِ دریانورد و زمیننورد، در پیِ کشفِ هرآنچه دیدنی و یافتنی و بهچنگآوردنی بود، کرهیِ زمین را در دریا و خشکی میپیمودند. پیشاهنگیِ ماجراجویانِ اروپایی در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها و پیمودنِ قارههایِ دیگر و دستاندازیهایِ استعمارگرانه، از جمله، سببِ کشفِ دیگر فرهنگها و تمدنها شد، و از آن جا رشدِ هشیاری به تاریخ و فرهنگِ «اروپاییِ» خود و احساسِ سرفرازی از آن و برتریِ خود بر دیگران. در این پهنهیِ تازهیِ جنگِ قدرت بود که دولت-ملتهایِ نوخاستهیِ اروپایی، بریتانیا و فرانسه و هلند و اسپانیا و پرتقال، بر سرِ سروری بر اقیانوسها و سرزمینهایِ نویافته به رقابت و ستیز برخاستند. همچنین، در همین دوران بود که مشاهدهگریهایِ جهانگردانه در بارهیِ شگفتیهایِ زندگانیها و فرهنگهایِ بشری در این سو و آن سویِ عالم و همسنجیِ آنها زمینهیِ پیدایش و پرورشِ علومِ انسانی را نیز فراهم کرد.
گفتمان با داریوش آشوری دربارهیِ گفتمان
[این گفت-و-گویِ اینترنتی در مجلهیِ نگاهِ نو، تهران، شمارهیِ ٩٦ ، زمستانِ ١٣٩١، نشر شده است.]
آقای آشوری، اگر تیتر مصاحبهاي با شما "گفتمان با داریوش آشوری" باشد، چه واکنشي نشان میدهید؟ فکر میکنید چقدر شیک و مدرن است، و یا از به کار بردن لغت "گفتمان" به جای مصاحبه یا گفت-و-گو خندهتان میگیرد؟
داریوش آشوری: دوستِ ارجمند، عمرِ دراز در جوارِ همه بدیهایاش، به قولِ برخی از عوام، دستِ کم یک «حُسنِ خوبی» هم دارد. و آن این که، بهتجربه میدانید که ناسنجیده حرف زدن و نابهجا به کار بردنِ واژهها، بهویژه در خاورِ میانه، امري عادی ست و در برابرِ آن نباید یکّه خورد. بلکه، در برخورد با چنان «گفتمان»اي با خونسردی باید گفت که «ببخشید، بنده مصاحبه میکنم، اما گفتمان نه!»
چنان که میدانید، در «خاورمیانه» به کار بردنِ همهگونه اسلحه و تَـَرَکانه (موادِ انفجاری) آموزش داده میشود، اما چه گونه خواندن و فهمیدن و سخن گفتن نه. در حقیقت، در این منطقه از جهان واژهها هم به صورتِ تـَرَکانه به کار برده میشوند. تروریسمِ زبانی هم، در جوارِ انواعِ دیگرِ تروریسم، از جمله هنرهایي ست که در این بخش از جهان بیش از همهجا پرورش داده میشود. تنها چاره برایِ جان به در بردن از آن همین خونسردی ست که عرض کردم.
نکتههایي در بارهیِ زبان، ترجمه، و فهمِ متن
مقالهاي که در پاسخِ به خردهگیریهایِ سید جوادِ طباطبایی بر ترجمهیِ من از شهریارِ ماکیاوللی منتشر شد (مهرنامه، شمارهی ۱۴، مرداد ۱۳۹۰)، گویا چنان ضربهیِ سنگینی بر او بوده که، به گواهیِ سایتِ «قدیم و جدید»– جایگاهِ نشرِ مقالهها و درسگفتارهایِ او– سبب شده که شش ماه (از بهمن ۱۳۹۰ تا تیرِ ۱۳۹۱) وقت صرفِ نوشتنِ ده مقاله در «نقدِ» ترجمهی من کند و، چنان که در مهرنامه آمده، «رسالهاي صد صفحهای» برایِ انتقام از آن بپردازد. برایِ دلجویی از وی، نشرِ بخشِ یکمِ این رساله به ستایشنامهاي بالابلند در بابِ جایگاهِ علمی و «آکادمیسینیِ» آقای طباطبایی آراسته است. و در آن، برایِ نمایاندنِ عظمتِ شأنِ وجودیِ ایشان در عالمِ امکان، از همزمانیِ دو رویدادِ بزرگِ تاریخی یاد کرده اند: یکي شبِ تولدِ وی (آبان ۱۳۲۴)، در شهرِ تبریز، و دیگر اشغالِ آن شهر به دستِ نیروهایِ شوروی در همان شب. در این باب نکته این است که، نمیدانیم چرا نیروهایِ شوروی، بدونِ در نظر داشتنِ ضرورتِ همزمانیِ این دو رویدادِ بزرگِ تاریخی، شتاب کرده اند و چهار سال جلوتر، در شهریورِ ۱۳۲۰، به آذربایجان و تبریز سرازیر شده اند! شک نیست که، بدون آن تقارنِ تاریخی هم آقای طباطبایی در زمینهیِ فلسفهی سیاسی، در سطحِ ایران، شایستهیِ جایگاهِ «آکادمیسینی» هست.
دو پیامآورِ جهانِ مدرن: ماکیاوللی و تامس مور (ویراستِ سوّم)
سدهیِ شانزدهم روزگارِ شگرفي ست که در آن چیزي به نام اروپا و تمدنِ اروپایی با قدرت و شکوهي بیمانند از دلِ جهانِ قرونِ وسطایی زاده میشود. نیروهایي که از سدهیِ دوازدهم رفته-رفته بر هم انباشته شده و از سدهیِ چهاردهم با رنسانسِ ایتالیا سخت فشردهتر شده بودند، در این سده نیرویِ زایایِ خود را از سویي در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها به دستِ دریانوردانِ بیباک و ماجراجو برایِ یافتنِ «سرزمینهایِ ناشناخته» نمایان میکرد و، از سویِ دیگر، در جنب-و-جوشِ شگرفِ نقاشان در هنرآوری با شگردهایِ تازهیِ نمایشِ چشمانداز، و نیز فهمِ نویافتهیِ علمی بر بنیادِ مشاهده و تجربه و ذهنِ کنجکاو در پیِ هر گونه کشف و اختراع. در این دوران بود که اروپا این نام را به خود گرفت و به «اروپایی بودنِ» خود در برابرِ دیگر تمدنها و فرهنگهایِ بشری آگاه شد. اروپاییان در مقامِ کاشفانِ خطرپیشه کرهیِ زمین را در دریا و خشکی پیمودند. پیشاهنگیِ ماجراجویانِ اروپایی در شکافتنِ سینهیِ اقیانوسها و پیمودنِ قارههایِ دیگر و دستاندازیهایِ استعمارگرانه سببِ «کشفِ» دیگر فرهنگها و تمدنها شد، و از آن جا هشیاری به خود و تاریخ و فرهنگِ «اروپاییِ» خود و احساسِ برتری و سرفرازی از آن. و در این پهنهیِ تازهیِ جنگِ قدرت بود که دولت-ملتهایِ نوخاستهیِ اروپایی، بریتانیا و فرانسه و هلند و اسپانیا و پرتقال، بر سرِ سروری بر اقیانوسها و سرزمینهایِ نویافته به رقابت و ستیز برخاستند. همچنین، در همین دوران بود که مشاهدهگریهایِ جهانگردانه در بارهیِ شگفتیهایِ زندگانیها و فرهنگهایِ بشری در این سو و آن سویِ عالم و همسنجیِ آنها زمینهیِ پیدایش و پرورشِ علومِ انسانی را نیز فراهم کرد.
گفتگو با مجله شهروند امروز
گفتگو با داریوش آشوری
سروش دباغ
این مصاحبه در مجلهی شهروندِ امروز، شمارهی ۹، شهریور ١۳۹٠ منتشر شده است
اگر بخواهیم به اجمال از تطور روشنفکری ایرانی صحبت کنیم به نظر می رسد که تامل در تحول فکری آقای داریوش شایگان بتواند نقطه شروع خوبی باشد. ایشان در کتاب «آسیا در برابر غرب» که گویا تحت تاثیر کربن و فردید بودند سخنانی را در خصوص غرب مطرح کردند که بعدها به مرور تطور پیدا کرد و به کتابهایی همچون «انقلاب مذهبی چیست» و« نگاه شکسته» و «اسکیزوفرنی فرهنگی» و درنهایت به «افسون زدگی جدید» رسید. از یک نگاه غرب ستیزانه که تبدیل به یک دگم در زمانی شد تا نگاهی متکثر و پلورال که در افسون زدگی جدید می بینیم به نوعی سرنوشت روشنفکری ایرانی بوده است. این تطور و تحول را شما چگونه تحلیل می کنید؟
من با آقای شایگان از اوایل دهه چهل، که ایشان از اروپا به ایران آمد، آشنا شدم و میانمان روابط دوستانه و خانوادگی برقرار شد. با آشنایی نزدیکی که با ایشان و همچنین با فردید داشته ام میتوانم بگویم که شایگان زیرِ نفوذِ فکری فردید نبود، بلکه هردو، در اصل، از یک سرچشمهی فکری آب خورده اند که هانری کربن و گرایشِ او به تشیّع و تصوف در اندیشهی اسلامی و ایرانی باشد. فردید در ایران در نیمهی دههی ١۳۲٠ با کربن آشنا شد و از گرایشِ فکری او تأثیر پذیرفت، اگرچه هرگز اقرار نکرد. در حقیقت، میتوان گفت که بیزاری کربن از دنیای مدرن و شیدایی او برای اندیشهی دینی و عرفانیِ مسیحی و اسلامی قرونِ وسطا سرچشمهی اصلیِ پیدایشِ ایدهی «غربزدگی» نزدِ فردید و ایدههای شایگان در «آسیا در برابرِ غرب» است. شایگان در اروپا با اندیشههای ایرانشناسانِ فرانسویِ ستایشگرِ فرهنگِ ایرانی آشنا شد. این نکتهای ست که او در درامدِ کتابِ روحِ ایران (L’âme de l’Iran) نوشته است. این مجموعهی مقالهای ست از آن ایرانشناسان که حدود شصت سال پیش، تا آن جا که به خاطر دارم، به همتِ پرویز خانلری منتشر شده بود و بیست و اندی سال پیش به همتِ شایگان، و با درامدی از او، بار دیگر در پاریس از نو چاپ شد.
اندر فوایدِ «لغتبازی»
این مقاله در شمارهی مرداد ماهِ مجلهی مهرنامه در تهران منتشر شده است.
آقای سید جواد طباطبایی با پُرکاری و بیرون دادنِ چندین کتاب لقبِ «فیلسوفِ سیاسی» را در عالمِ قلم و اندیشه در زبانِ فارسی از آنِ خود کرده و در مطبوعات نامي یافته است. نامآوری، البته، حقِ هر کسي ست که در عالمِ علم و ادب و هنر و سیاست و جز آنها کاري نمایان میکند. اما جایِ افسوس است که بخشِ عمدهی نامآوریِ ایشان نه به خاطرِ اندیشهگریِ والا و هنرِ نویسندگی، بلکه به سببِ جنجالبرانگیزی با تاخت-و-تازي ست که در قلمروِ اندیشهیِ سیاسی و فلسفه به اهلِ قلم در زبانِ فارسی میکند و زنده و مرده را بینصیب نمیگذارد. چنان که از این تاخت-و-تازها برمیآید، به نظرِ ایشان همه بیسواد و نفهم اند و گویی ناگهان آسمان شکافته شده و یک اندیشهگرِ بیبدیل به میدانِ ظلماتِ عالمِ جهل و بیسوادیِ ما پرتاب شده تا با نورافشانیِ علمی و فلسفیِ خود— و البته، مالیدنِ پوزهیِ همه به خاک— جهانِ ما را از تاریکیِ جهل برهاند!
او، از جمله، تاکنون چند بار با نیش و کنایههایي که «اقتضایِ طبیعتِ» چنین طبعي ست، به من نیز، سرراست و ناسرراست، اشارههایي داشته است. اما من با این که سه-چهار کتاب از او را هم خوانده و از خامی و بیمایگیِ فکری و آشفتگیِ زبانِ آنها، از سویي، و خود-بزرگ-بینیِ بیاندازهاش، از سویِ دیگر، در حیرت بوده ام، و چیزهایي هم در حاشیهیِ کتابها یادداشت کرده بودم، هرگز سرِ درگیریِ قلمی با وی را نداشتم. زیرا به نظر-ام کاري بیهوده و جنجالبرانگیز میآمد، اگرچه هرگز برایِ من کارِ دشواري نبوده است. ایشان، از جمله، در سلسله درسگفتارهایي با عنوانِ «ماکیاولیخوانی» به ترجمهی من از شهریارِ ماکیاوللی بند کرده و به نامِ نقدگری خردههایي بر آن گرفته اند که قصدِ آن چیزي جز بیاعتبار کردنِ من و کارِ من در چشمِ جوانان نیست. باری، چنان که نشان خواهم داد، نامِ درستِ کارِ ایشان همین «بند کردن» است به نیّتِ آسیبِ اخلاقی زدن، نه نقد کردنِ یک اثر به روشِ درستِ علمی با رعایتِ اصولِ اخلاقیِ چنین کاري.
این سلسله «درسگفتار»ها (این واژه هم از فراوردههایِ کارگاهِ، به قولِ ایشان، «لغتبازیِ» من است) چند سالي ست که بر رویِ اینترنت هست. من هم بارها در وبگردیها به آن برخورده ام. اما با پوزخندي از کنار-اش گذشته ام، زیرا «اقتضایِ طبیعت» را در آن میدیدم. ولی انتشارِ متنِ خلاصه شدهاي از آنها در مجلهیِ مهرنامه (تهران، شمارهی ١۲، خردادِ ١۳۹٠) برایام برخوردِ تازهاي با آن بود که مرا به دادنِ این پاسخ برانگیخت. زیرا در آن، گذشته از آن بیمایگیها و حرفهایِ خندهدار، رگهاي ستبر از تقلّب و بیاخلاقی نیز میبینم که دیگران چهبسا درنیابند. از سویِ دیگر، نیّتام این است که، جواناني که بنا ست در محضرِ ایشان درسِ اندیشیدن بیاموزند، از جمله جوانانِ مهرنامهنویسِ ما– که عَلَمِ چنین مقالهاي را بر سرصفحهیِ مجلهشان میکوبند– هشیارتر شوند که چه میکنند.
طباطبایی، بی آن که در آغاز نامي از مترجمِ شهریار بیاورد، تمامیِ این «درسگفتار»ها را بر اساسِ ویراستِ یکمِ ترجمهیِ من از آن کتاب دنبال کرده است. شک نیست که، نویسندگانِ اهلِ نظر حق دارند ترجمهیِ مرا، مانندِ هر کتابِ دیگر، نقد کنند. اما بهراستی جایِ شگفتی ست که، کسي که سرِ آموزشِ چهگونگیِ خوانشِ درستِ آن کتاب را با تفسیرهایِ خود دارد، چرا باید، به جایِ ترجمهی متن به قلم و زبانِ خود، پایهیِ فرمایشاتِ تفسیریِ خود را بر متني بگذارد که به گفتهیِ او هیچ اعتباري ندارد و ناگزیر پیوسته باید به پر-و-پاچهیِ آن بپیچد و آن را «نقد» کند! در همان آغاز او از «این ترجمههایِ فارسی» یاد کرده است که همه نادرست و بیبنیاد اند و ترجمهیِ این کتاب هم از شمارِ آنها ست. به نظرِ او، متنِ «بسیار دقیقِ» ماکیاوللی، البته، هماني نیست که «با ادبیاتِ ما و ادبیاتچی بودنِ مترجمانِ ما که عمدتاٌ لغتباز هستند و نه مترجمانِ واقعیِ اندیشه» درست از آب درآید.
او اگرچه مترجم را به مترجمان جمع بسته و همه را به یک چوب رانده ، با گفتنِ این که «عمدتاٌ لغتباز هستند» روشن است که به چه کسي اشاره میکند. زیرا در میانِ مترجمانِ ما کسي بیش از من به «لغتبازی» نامدار نیست. دوباره میپرسم که، چرا تفسیرِ فیلسوفِ گرانقدري مانندِ ایشان میباید بر پایهیِ متني باشد به قلمِ یک «ادبیاتچیِ لغتباز» که مترجم «واقعیِ» اندیشه نیست؟ به دلایلي که خواهم آورد، علّتِ آن چیزي جز رانهیِ «اقتضایِ طبیعت» در ایشان نیست. وگرنه میتوانست با کمی دستکاری در عبارتها و کلمهها— چنان که در میانِ ما بسیار میکنند— ترجمه را به نامِ خود کند تا ناگزیر از اینهمه خردهگیری بر آن نباشد. اما در ترجمهیِ من هم تنها به چند برابرنهاده در واژگانِ آن «بند» کرده است و بس. و گویا به اصلِ ترجمهیِ متن ایرادي ندارد یا چندان ندارد. حال ببینیم که ایرادها از چه مقوله اند:
ایرادها، چنان که گفتم، بر اساسِ نشرِ یکمِ ترجمهیِ شهریار است که در ١۳۶۶ منتشر شده است. اما این کتاب، دوازده سال بعد بار دیگر ویرایشِ اساسی شده و اکنون سه سال است که ویراستِ سومِ آن در بازار است. بنا براین، پایهیِ نقدِ ایشان میبایست بر ویراستِ دوم و سومِ این کتاب بوده باشد که متنِ نهاییِ آن به قلمِ من است، نه ویراستِ یکم . از جمله ایرادهایِ آقای پروفسور طباطبایی به این ترجمه آن است که چرا واژهیِ virtù را، که مفهومي ست کلیدی در فهمِ شهریار، «هنر» ترجمه نکرده ام. و شاهد هم از فردوسی آورده است که «هنر نزدِ ایرانیان است و بس». این ایراد البته درست است. اما میشود پرسید که، آقای طباطبایی این را از کجا فهمیده است و چه گونه به آن برابرنهادهیِ فارسی رسیده است؟ من در پیشگفتارِ خود بر ویراستِ دومِ ترجمهیِ شهریار گفته ام که، در ویراستِ یکمِ ترجمه، بر اساسِ سه ترجمهیِ انگلیسی، به جایگاهِ محوریِ این مفهوم در این متن آگاه نبوده ام. زیرا مترجمانِ انگلیسی آن را چندان جدّی نگرفته و با نبودِ برابرنهادهیِ رسایي در آن زبان برایِ این مفهوم در برابرِ معنایِ آن در ایتالیایِ دورانِ رُنسانس، به تناسبِ معنا درجمله، هر جا که به آن برخورده اند، واژهیِ انگلیسیاي را گذاشته اند که به نظرشان درخور بوده. من هم در فارسی به پیروی از ایشان همان کار را کرده ام. یعنی، چندین واژهیِ فارسی در برابرِ این مفهوم گداشته ام.
اما چندي پس از انتشارِ ترجمه، با خواندنِ کتابِ ماکیاولی به قلمِ کوئینتن اسکینر به اساسی بودنِ این مفهوم در متنِ شهریار آگاه شدم. مترجمِ صاحبنظرِ کتاب، آقای عزتاللهِ فولادوند، یک جا «هنر» را نیز در برابرِ این واژه در ترجمه نشانده بود که گزینشِ درستِ باریکبینانهاي ست و مشکلِ این مفهوم را در ترجمهیِ فارسی بهزیبایی حل میکند. پس از آن بود که برایِ بازبینیِ ترجمهام، از سویي، به پیجوییِ مفهومِ «ویرتو» در ترجمهها و شرحهایِ دیگر دست زدم، و از جمله متنِ اصلیِ ایتالیاییِ کتاب را نیز– به یاریِ خویشاوندیِ زبانِ ایتالیایی با زبانِ فرانسه– «کورمال» جست-و-جو کردم. از سویِ دیگر، به پژوهشي گسترده در بارهیِ مفهومِ «هنر» در شاهنامه و متنهایِ دیگرِ شعر و نثر در فارسیِ کلاسیک پرداختم. حاصلِ این جست-و-جو در پیشگفتارِ یازده صفحهایِ ویراستِ دوم و سومِ کتاب، با شاهدهایِ فراوان از آن متنها، آمده است.
بنا بر این، آقای طباطبایی چه گونه میتواند این ایراد را همچنان به متني بگیرد که اینچنین با دقت و پژوهشگریِ گسترده بازبینی شده است؟ او چهبسا بگوید که ویراستِ دوم و سومِ کتاب را ندیده است. امّا این «دُمِ خروس» را چه میکند که از پَرِ شالِ ایشان بیرون است؟ زیرا در نقل از فصلِ ششم شهریار (مهرنامه، همان، ص ١۴۶، پاراگرافِ ۲ ) آورده است: «مرداني که اینچنین [در اصلِ ترجمه: اینچنین که] با هنرِ خویش به شهریاری رسند، آن را دشوار به دست میآورند اما آسان نگه میدارند.» این جمله و دنبالهیِ آن از ویراستِ دوم یا سومِ ترجمه (ص ٨١) نقل شده است. زیرا در ویراستِ یکم نشاني از واژهیِ «هنر» نیست و جمله در آن چنین بوده است: «مرداني اینچنین که پادشاهی را به زورِ بازویِ خود به دست میآورند…» بااینهمه، در عبارتپردازیِ دراز و گنگي (ص ١۴۵، پاراگرافِ ۳) باز به پاراگرافِ یکمِ همین فصل در ترجمهی فارسی بند کرده و نبودِ «هنرهای مردانه» (ویرتو) را در آن خطا شمرده است، در حالي که در همین پاراگراف، در ویرایشِ دوم، برابرنهادهیِ «هنر» برایِ «ویرتو» سه بار آمده است، دو بار برای انسان و یک بار برای کمان.
ایرادهایِ دیگرِ ایشان نیز از همین دست است. از جمله این که چرا من به جایِ «شهریاری» در ترجمه «پادشاهی» گذاشته ام. روشن است که این دو واژه در فارسی مترادف اند و میتوانند به جای یکدیگر به کار روند. اما من هم در ویراستِ دوم، در تناسب با واژهیِ «شهریار» برایِ نامِ کتاب، شهریاری را جانشینِ پادشاهی کرده ام. حال که مقالهیِ او خود گواهی میکند که ویراستِ دومِ کتاب را دیده است و از آن نقلِ قول هم کرده است، این گونه در بوق دمیدن و دانشفروشیِ تقلبی جز بَدخیمی چه نامي میتواند داشته باشد؟
اما تعریفِ این استادِ علومِ سیاسی از واژهیِ پادشاه (ص ١۴۴، پاراگرافِ ۲) هم جایِ درنگ دارد: «… نظام پادشاهی (شاهنشاهی) نظامی ست که شاهان متعددی وجود دارند و در رأساش امپراتوری وجود دارد.» خرابیِ این جمله و سستیِ دستوریاش به کنار، که نمونهاي ست کوچک از خرابی و سستیِ نوشتارهایِ ایشان در کل، که از آن تنها در همین مقاله نمونههایِ فراوان میتوان آورد. اما مترادف گرفتنِ «پادشاهی» و «شاهنشاهی» نشانهیِ دیگری ست از غفلتِ ایشان از «لغتبازی». زیرا «لغتبازی»، که نامِ درستِ آن زباندانی ست، سبب میشود که آدمی معنایِ درست و دقیقِ واژهها و سایه-روشنهایِ معنایي آنها را بهتر بشناسد و، در نتیجه، درستتر هم بنویسد. پادشاهی واژهاي ست فارسی مترادف با سلطنت در عربی. و معنایِ آن قرار داشتنِ یک تن در رأسِ هرمِ فرمانفرمایی در یک دولت است که قدرت — یا جایگاهِ تشریفاتیِ آن– را به ارث برده و از او به خویشاونداناش به ارث میرسد.
هنگامي که از پادشاهیِ هلند، بلژیک، سوئد، و اسپانیا سخن میگوییم، هرگز به معنایِ شاهنشاهی (برابر با امپراتوری) نیست، بلکه جای داشتن در رأسِ هرمِ فرمانفرمایی در یک واحدِ مدرنِ دولت-ملت است. شاهنشاه واژهاي ست بازمانده از روزگارِ امپراتوریِ هخامنشی و ساسانی. در آن روزگار از آن جا که در گسترهیِ بسیار پهناورِ جغرافیایی و قومیِ زیرِ فرمانفرماییِ پادشاهانِ آن سلسلهها فرمانروایانِ دستنشاندهیِ ایشان بسیار بودند، ایشان را «شاهِ شاهان» مینامیدند. پس از اسلام این لقب به دهانِ برخي پادشاهان— نخست، گویا، در دهانِ مرداویجِ آلِ بویه– مزه کرد و آن را زنده کردند. اما بسیاري از اینان که دوست داشته اند «شاهنشاه» نامیده شوند، یا مدحیهسرایانشان ایشان را چنین لقب داده اند، هرگز «شاهِ شاهان» نبوده اند، زیرا قلمروي بسیار پهناور نداشته اند. چنان که حافظ از پادشاهانِ آلِ مظفر، شاه شجاع و شاه منصور، که قلمروي بهنسبت کوچک در گوشهاي از امپراتوریِ دیرینهیِ ایران داشته اند، با عنوانِ «پادشاه» یاد میکند («بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید…»). اما در قصیدهاي هم همین شاه منصور را «شهنشاهِ بلند-اختر» میخواند که مدیحهسرایی و تعارف است و بس.
یکي از زیانهایِ بیبهرگی از «لغتبازی» این است که آدمی سبکها و حکمتِ کاربردِ سبکیِ واژهها را نمیشناسد. چنان که آقایِ طباطبایی بر من خرده گرفته است که چرا واژههایي مانندِ «تیغ» و «بازو» را به جایِ جنگافزار یا نیروی جنگاور و سپاه به کار برده ام. ولی کساني که با ادبیاتِ کلاسیکِ فارسی انس دارند بهخوبی میدانند که تیغ و بازو در ادبیاتِ ما، در مقامِ کنایه از سپاه و نیرویِ جنگاور و قدرتِ جنگاوری، چه فراوان به کار رفته است. من از آن جا که میخواستم این متني را که پنج قرن از تاریخِ نگارشِ آن میگذرد و یکی از آثارِ زیبایِ کهنِ زبانِ ایتالیایی به شمار میآید، به زباني ترجمه کنم که شیوایی و مزهیِ زبانِ کلاسیکِ فارسی را داشته باشد، این گونه واژهها را در آن متن نشاندم که با سبکِ آن تناسب دارد. اکنون برایِ آگاهیِ ایشان چند نمونه از کاربردِ آنها را در ادبیاتِ کهنِ فارسی میآورم:
تیغ:
شاهِ بیتیغ باغِ بیمیغ است پاسبان دین-و-مُلک را تیغ است (سنایی)
تیغ مر مُلک را نکو-یاري ست ملکِ بیتیغ همچو بیماري ست (سنایی)
به قوّتِ این تیغ مملکتهایِ دیگر… بگرفت. (بیهقی)
مردي نامگرفته است که تیغ و آلت و مردم دارد. (بیهقی)
بازو:
نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج (فردوسی)
چنین پادشاهان که دینپرور اند به بازویِ دین گویِ دولت برند (سعدی)
ما مُلکِ عافیت نه به لشکر گرفته ایم ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده ایم (حافظ)
وی در دنبالِ همین پیگیری نوشته است: « “شهریار آنها را به تیغِ خود گرفته است” … نادرست ترجمه شده است. در متن [کدام متن؟] آمده Army.» البته ماکیاوللی از آن جا که به انگلیسی نمینویسد و به ایتالیایی مینویسد، در متنِ ایتالیایی armi نوشته است که همریشه با واژهیِ انگلیسی ست. طباطبایی ادامه میدهد که : «army…در اینجا منظورش سپاه، قشون و تیغ نیست بلکه در اینجا به معنایِ جنگافزارها به کار میرود.»
army در انگلیسی به معنای ارتش است، اما armi در ایتالیایی به معنایِ جنگافزار است. جنگافزار و سپاه دو مفهومِ به هم پیوسته اند که، بر حسبِ متن، جانشینِ یکدیگر نیز میتوانند بشوند. از اینرو، بنا به شاهدهایی که آوردیم، «تیغ» در فارسیِ کهن جانشینِ درستي ست برای آن و هر دو مفهوم را با هم در برمیگیرد. کوششِ بیهودهیِ طباطبایی برای آن که خود را بسیار موشکاف و باریکبین نشان دهد، کار را به این ایرادگیریهایِ بیجا میکشاند.
در این جمله که، «پادشاهیها یا پدر در پدر به ارث رسیده اند یا نوبنیادند»، در ویراستِ دوم پادشاهی به شهریاری بدل شده است. او هم همین گونه نقل کرده است (ص ۱۴۴، پاراگراف ۳)، که باز نشانهیِ آن است که ویراستِ دوم ترجمه را دیده است. اما نمیدانم چرا « پدر در پدر» در آن گفتآورد شده است «از پدر به پدر». شاید خواسته است عبارتِ مرا اصلاح کند. در این صورت باید مینوشت، «از پدر به پسر». زیرا «پدر در پدر» اصطلاحِ فارسیِ جا افتادهای ست به معنایِ نسل به نسل در راستایِ خویشاوندیِ نرینه. «از پدر به پدر» این جا بیمعنا ست.
یک تقلّبِ دیگر:
میخواهم از ناخُنَک زدنهایِ ناشیانهیِ ایشان به ایدههایِ دیگران، که نمونههایِ فراوان دارد، به یک مورد بپردازم و بگذرم. من مقالهاي نوشته ام با عنوانِ «از شمایل به تصویر» که تحلیلي ست از گذارِ دورانِ رنسانس در نقاشی از شمایلسازیِ دوبعدیِ قرونِ وسطایی به نقاشیِ نشان دهندهی بُعدِ سوم (ژرفانمایی) با شگردهایِ هندسیِ نمایشِ چشماندازِ دوری و نزدیکیِ چیزها نسبت به نقطهیِ دیدِ نقاش، و کاربردِ سایه-روشنِ رنگها برایِ نمایشِ واقعیِ مکان و زمان در تابلو. در آن مقاله کوشیده ام، کوتاه و فشرده، اهمیّتِ این گذارِ را برایِ زمینهسازیِ انقلابِ علمی در غربِ اروپا با رویکرد به مشاهدهگری (observation) در عالمِ تجربی شرح دهم. آن جا، از جمله، به ماکیاوللی و شیوهیِ نگرشِ او به رویدادهایِ سیاسی از چشماندازِ تاریخی نیز پرداخته ام و گفته ام که این مشاهدهگری تاریخی در فرهنگِ رُنسانس از گذارِ نقاشان از عالمِ شمایلنگاری، یا نمایشِ ایدهیِ اشیاء در عالمِ مثالی، به تصویرگریِ آنها در عالمِ تجربی سرچشمه میگیرد. و به این ترتیب علومِ تاریخیِ مدرن پایهگذاری میشود. برایِ روشنتر شدنِ این نکته تکهاي از مقالهی خود را نقل میکنم:
قدرتِ شگفتانگیزِ تکنیکهای تازه در نقاشیِ رنسانس همان است که رفتهـرفته خود را در همهی زمینههای دیگر هم نمودار میکند و از دلِ آن علم و تکنولوژی مدرن و انقلاب صنعتی میزاید. …گذشته از دستآوردهایِ رنسانس در علومِ طبیعی، علومِ انسانیِ مدرن هم در همان دوران پایهریزی شد. هنگامی که ماکیاوللی چشمانِ تیزبینِ خود را به صحنهی کردار سیاسی دوخت و برای فهمِ معنایِ واقعیِ آن به مطالعهی تاریخ روی آورد، در حقیقت، با آزاد کردنِ فهمِ زندگی و رفتارِ سیاسی از زندانِ شمایلسازیِ قرونوسطایی و داوریهایِ اخلاقیاش، علمِ سیاستِ مدرن را پایهگذاری کرد. این علم به جایِ رویکرد به شمایلِ اخلاقیِ رفتارِ سیاسی و نمونهیِ آرمانیِ آن– که در اندرزنامهها و «نصیحةالملوک»ها میبینیم– به واقعیّتِ آن روی میکند، بر اساسِ یافتههایِ تجربی یا دادههایِ تاریخی، و به دنبالِ معنایِ چیزهایي میگردد که به راستی در صحنهیِ جامعه و تاریخ رخ داده است.
اما همین نکته را از زبانِ ایشان در همین مقاله ببینید (ص ۱۴۲، پاراگرافِ ۳) که در آن یادي هم از مأخذي نشده است:
… حال چرا ماکیاولی میتواند چنین صحبت کند؟ یکی از دلایلش این است که در آغازِ تحول مهمی است که هم در حوزه علم و هم در حوزه هنر صورت می گیرد که مسأله Perspective بود که برای اولین بار ظاهر میشود. نقاشیهای یک بعدی [!] قرون وسطایی تحول پیدا می کند و جدید می شوند [؟!] و در اینجا است که ماکیاولی که در واقع ذهنش انباشته از تحولات جدید است [!] متوجه این است که در حوزه سیاست هم بدین گونه است [!]…
من به شَلَم-شورباییِ زبانیِ این فرمایشاتِ «مسروقه» کاري ندارم. اما به این پروفسورِ فیلسوف، که میخواهد به جوانان درسِ اندیشیدن و چهگونه خواندنِ متن بدهد، یادآور شوم که، آنچه از آن مقاله گرفته و به نامِ «نقاشیهای یک بعدی [!] قرون وسطایی» از آن یاد کرده، همانا شمایلسازیِ دوبُعدی ست که جایِ خود را به نقاشیِ سهبُعدنَما میدهد. یعنی همان که، به گفتهیِ ایشان، «تحول پیدا میکند و جدید می شوند»!
باری، من اگر بخواهم یکایکِ حرفها و جملههایِ پوچ و پرتِ این مقاله را (البته به عنوانِ نمونهاي دمِ دستی از بخشِ عمدهاي از آثارِ ایشان) بیرون بکشم و بشکافم، دستِ کم میباید ده-پانزده صفحه را سیاه کنم که به زحمت و صرفِ وقتاش نمیارزد. تنها به چند تایي از «تفسیر»هایِ وی میپردازم و از بازماندهیِ آنها درمیگذرم.
سنّتِ پریشانگویی و پریشاننویسی در کلافِ جملههای بیپایان و واژگانِ آشفته و بیمعنا در نثرِ فارسی ریشهی دیرینهی چندین قرنه دارد که به ما به ارث رسیده است. در این باره، بیش از سی و چند سال پیش، با عنوانِ «فارسیِ دری و فارسیِ دَریوَری» مقالهاي نوشته ام و بررسیاي از سیرِ تاریخیِ تباهیزدگیِ این زبان کرده ام که در مجموعه-مقالهیِ بازاندیشیِ زبانِ فارسی آمده است. این آشوبزدگی در برخورد با زبانِ فرانسه، همچون زبانِ جهانِ مدرن و تمامیِ دستآوردهایِ آن، پا به دورانِ تازهاي از پریشاننویسی و آشفتگیِ معنایی و مفهومی میدهد که تا به امروز کمابیش ادامه دارد. زیرا زبانِ فارسی میبایست خود را، از راهِ ترجمه از زبانِ فرانسه، با نیازهایِ تازهیِ زبانی و مفهومیاي درگیر و سازگار کند که با آنها بیگانه بوده است. اگرچه در چندین دههی اخیر وضعِ این زبان رفته-رفته بهتر شده و با کوششِ نویسندگان و مترجمانِ جدّی و باهنر برایِ بیانِ اندیشهها و دستاوردهایِ علمی و فرهنگیِ مدرن پیراستهتر و آراستهتر شده، اما هنوز یاوهنویسی و ترجمههایِ بیمعنا در این زبان کم نیست.
باید بگویم که نوشتههایِ آقای طباطبایی، با همه توپّ-و-تَشَرِ «علمی» و «فلسفی»شان، از نظرِ من، به هیچوجه از آن گرفتاریها بری نیست. شیوهیِ برخورد و توپّ-و-تشرهایِ او با احمدِ فردید و شیوهیِ گفتارِ او بیشباهت نیست. اما این را با افسوس میگویم. زیرا، طباطبایی مردي ست کوشا و برایِ نوشتنِ اینهمه اثر، که برخي کلان نیز هستند، وقت و همّتِ بسیار صرف میکند. اما، دریغا، که من با همه کوششي که برایِ داشتنِ نگاهِ مثبت نسبت به آنها داشته ام، و با همهیِ سر-و-صدایِ مطبوعاتی که گهگاه به پا میکنند، هیچ چیزِ ماندگار در آنها نمیبینم. زیرا پدید آوردنِ کارهایِ ماندگار شوري و شخصیتي با ویژگیهایي دیگر میطلبد که بزرگمنشی و راستگویی و انصاف و حقشناسی از آن جمله است، نه میل به نمایشگری و بس، به بهایِ خوار شمردنِ دیگران به هر دستآویز. باری، بپردازیم به چند تکه از نکتههای تفسیریِ وی در بابِ شهریار که به نظرِ من مشتي ست از خروارِ نوشتههای او.
طباطبایی برای این که نشان دهد که «ماکیاولی نه خواندناش به آسانی است نه آنقدر آدم دم دستی است که هر کسی با این ترجمههای فارسی و قبل از آن با نوشتههای بسیار ابتدائی … مثل خداوندان اندیشه سیاسی… بتوان شناخت» درسگفتارها را با تاخت-و-تاز به دیگران آغاز کرده و سپس از دریای بیکرانِ فضل و دانشِ خود شمّهاي در این باب بیرون ریخته که اگر کسي در خواندن باریکبین باشد و کمي هم «لغتباز» و اهلِ جست-و-جو، از بیشیرازگی و پریشانگوییِ آنها دچارِ حیرت خواهد شد.
وسوسهیِ لغتبازی
طباطبایی با آن که «لغتبازان» را به چیزي نمیگیرد، خود از وسوسهیِ لغتبازی در امان نیست. اما از آن جا که اهلِ بخیه نیست، دچار خطاهایِ ناشیانهاي میشود که نمونهیِ آن این است (ص ١۴۲، پاراگرافِ ۲):
کلمه لاتینی Governare [کذا فیالاصل!] که در انگلیسی همان Government به معنای حکومت است از این کلمه گرفته شده است که به صورت مصور است [؟!] یعنی فرمان راندن یا به عربی حکومت کردن [!]
در همین یک جمله چند خطا هست: نخست این که، اصل لاتینیِ این واژه gubernare است. government در زبانِ انگلیسی هم همان واژهیِ لاتینی نیست. معادلِ gubernare در انگلیسی to govern از همان ریشه است. government هم سرراست از آن واژهیِ لاتینی گرفته نشده، بلکه واژهیِ لاتینی به صورتِ gouverner واردِ زبانِ فرانسهیِ باستان شده و سپس مشتقِ gouvernement را در آن از gubernamen در لاتینیِ قرونِ وسطایی گرفته اند. زبانِ انگلیسی این کلمه را به صورتِ government (که، به گفتهی ایشان، «مصور است»؟!)، و نیز فعلِ آن را، از زبانِ فرانسه وام گرفته است. نکتهیِ دیگر این که، میدانیم که واژهی «حکومت» از عربی به فارسی راه یافته، اما «حکومت کردن» فعلِ ترکیبیِ فارسی ست نه عربی!
gubernare در لاتینی، در اصل، به معنایِ گرداندنِ سکّانِ کشتی یا کشتیبانی بوده است و سپس معنایِ مَجازی اداره کردن و گرداندنِ کارها و از جمله گرداندنِ دستگاهِ حکومت را پیدا کرده است. بُنواژه (ریشهیِ اصلی) آن هم واژهی یونانیِ kubernan بوده است، به همین معنا. این معنایِ مجازی، در فرانسه و انگلیسی در فعلِ gouverner/to govern و مشتقِّ اسمیِ آن gouvernement/government به صورتِ معنایِ اصلی جا افتاده است. وی در دنباله افزوده است که، این کلمه، یعنی gubernare (نه Governare !) «در درجه اول در دوره مسیحی و به ویژه قبل از این دوره در مورد تدبیر نفس انسان [؟] به کار میرفت یعنی این کلمه در درجه اول تدبیر نفس بوده است نه تدبیر امور شهر و مدینه…» نخستین نکته این است که، این کلمه اگر «به ویژه» در دورهی قبل از مسیحیت به کار میرفته، پس کاربرد آن در دورهی مسیحی میباید در درجهی دوم باشد نه در «درجه اول»! البته این گونه خطاهای ابتدایی در منطقِ نوشتار را که در نوشتههای ایشان بیشمار است، لابد باید ، به قولِ قدما، به حسابِ «طلاقتِ لسان و رشاقتِ بیانِ»شان گذاشت! بگذریم. ولی این که «تدبیر نفس» را– که هیچ معنایِ آن روشن نیست– به ریشِ این واژهی لاتینی بسته اند و هیچ منبعي هم برای آن نداده اند، سخت مایهی بدگمانی ست. و سپس بستنِ این «تدبیرِ نفس» به ریشِ فارابی و مدینهی فاضلهی او و کشفِ علتِ «توقف فلسفه سیاسی در جهان اسلام» بر این پایه، با آن جملههای تو-در-توی گنگ، بحثي ست که به اهل نظر در فلسفهیِ اسلامی بازمیگذارم.
اما با وسواسهایِ لغتبازانهی خود از این دو جمله نمیتوانم گذشت که، «کلمه تدبیر در درجه اول [؟] واژههای [!] ثلاثی مجرد “دبر” است به معنای پشت و عاقبت. تدبیر یعنی به عاقبت امور اندیشیدن یعنی به معاد اندیشیدن»! تدبیر در عربی، و از آن جا در فارسی، به معنای چارهاندیشی و سامان دادن کارها ست. از جمله در ترجمهی oikonomia نزدِ ارسطو، در عربی، به صورتِ «تدبیرالمنزل» به کار رفته است، اما نه هرگز به معنای «عاقبتاندیشی» برابر با «معاداندیشی»! تمامِ پریشانگوییهایي که ایشان در دنبالِ این داستان میکنند بر اساس همین معنایِ من-در-آوردی برای تدبیر است.
داستانِ دیالکتیک
آقای طباطبایی بنا به دلبستگیهایي که به فلسفهی هگل دارد، دوست دارد بهجا و نابهجا مفهومِ دیالکتیک را به میان آورد و از سخنِ ساده معنای «بسیار پیچیده» بیرون بکشد و با زبانِ شکسته-بستهیِ خود در آن باب دادِ سخن دهد. از جمله، در بحثي که ماکیاوللی در بارهیِ رابطهی «ویرتو» (هنر) و «فورتونا» (بخت) می کند، «دیالکتیک بسیار پیچیده»اي میبیند و مینویسد:
… ماکیاولی با دیالکتیک بسیار پیچیدهای نشان خواهد داد [!] این مرد و زن الهه بخت و هنر مردانگی شهریار جوان دولتی نو بنیان میگذارد [؟!]. به عبارت دیگر بنیانگذاری شهریار نوخاسته مبتنی ست بر منطقی که از دیالکتیک میان مناسبات پیچیده Fortuna و virtu به دست خواهد آمد [!] و اینجاست که دولت نوبنیاد تأسیس خواهد شد [!].
باز به بیشیرازگی و آشفتگیِ این جملهبندیها کاري ندارم و تنها یک نکته را به این حضرتِ «دیالکتیسین» میخواهم یادآور شوم. و آن این که، هر جا نسبت و رابطهاي میانِ دو چیز برقرار میشود، نسبتِ دیالکتیکی به معنایِ هگلی نیست. زیرا نسبتِ دیالکتیکی در منطق هگل میانِ اضداد برقرار میشود، از نوعِ تضادِ هستی و نیستی و روح و طبیعت. و هر مرحله از آن سیري ست به سویِ کمالِ روحِ مطلق. اما رابطهی «بخت» (فورتونا) و «هنر» (ویرتو) از نوعِ تضاد و سنتزِ دیالکتیکی نیست. زیرا متضادِ «هنر»-داشتن بیهنری ست و متضادِ «بخت»-داشتن هم شوربختی. ماکیاولی هم میگوید که این دو، در کارِ دستیابی به شهریاری کامل کننده و ضروریِ هم اند و با یکی بیدیگری کار از پیش نخواهد رفت، اگرچه جدا از هم نیز وجود دارند و وجودِ یکی نفیِ آن دیگری نیست. این جا هیچ «دیالکتیکِ پیچیدهای» در کار نیست که برای کشفِ آن به یک «هگلشناس» و دیالکتیسین نیاز باشد. هر آدمِ عاقلي میداند که برای کامیابی در هر کاري و رسیدن به هدفي استعدادِ ذاتیِ آدمیان (هنر) کافی نیست، بلکه شرایطِ درخور برای آن، یا همان «بخت»، میباید فراهم باشد. فردوسی هم پنج قرن پیش از ماکیاوللی از این نکته سخن گفته، بیآنکه دیالکتیسین و «هگلشناس» بوده باشد:
چنین داد پاسخ که بخت و هنر چنان اند چون جفت با یکدگر
چنانچون تن و جان که یار اند و جفت تنومند پیدا و جان در نهفت
به کوشش بزرگی نیاید به جای مگر بختِ نیکاش بُوَد رهنمای
با همه گذشتي که از وارسیِ پریشانگوییهایِ ایشان میکنم، این نکته را ناگفته نمیخواهم گذاشت که، این حرفِ بیمعنایی ست که فرموده اند، «ماکیاولی آغازِ زبانِ ایتالیایی است.» (ص ١۴۳، پاراگرافِ ۴) نخست این که هیچ فردي نمیتواند «آغازِ» هیچ زباني باشد. زیرا زبان یک پدیدهیِ جمعی ست و در یک فضایِ گفت-و-گویی شکل میگیرد و دگرگون میشود. لابد میخواهند بگویند که نوشتههایِ ماکیاولی سرآغازِ زبانِ نوشتاری و ادبیِ ایتالیایی ست. این هم نادرست است. زیرا سرآغازِ زبانِ نوشتاریِ ادبیاتِ مدرنِ ایتالیایی را همه دانته میدانند که یک قرن پیش از ماکیاوللی میزیسته است.
Créteil, France
ژوئیهیِ 2011
i این مقاله نخستین بار، چند سال پیش، در مجلهی نگاهِ نو در تهران منتشر شد. اکنون در مجموعهی ِ مقالهیِ من به نامِ پَرسهها و پرسشها و نیز در وبلاگِ من، جُستار، در بخشِ «جُستارک» با عنوانِ «بازگشت به کلاس: از شمایل به تصویر»، دستیافتنی ست.
ii نگاه کنید به:
Oxford English Dictionary, Second Edition, Oxford University Press 2002.
LE ROBERT, Dictionnaire historique de la langue Française, Paris 2000.
iii در همهی گفتآوردها «رسمالخط» ایشان چنان که در مهرنامه آمده، بهدقت رعایت شده است.